(9)است، این بیشتر ناظر به ماهیت خود ولایت و عرفان است که امری قلبی است و از سینه به سینه میرسد. لذا ناقلان آن کم اند و هم این که از سنخ اموری نیست که قابل اذاعه و بیان عمومی باشد که اگر عیان شود و از کتمان بیرون آید به فرموده امام سجاد(ع)، حتی شخص امام را کافر و خارج از اسلام خواهند خواند:
کیلا یری الحقَ ذو جهل فیفتننا انّی لاَکتم من علمی جواهره
لقیل لی انت ممن یعبد الوثنا و ربّ جوهر علم لو ابوح به
به قول حافظ:
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
با غفلت از این حقیقت، ظاهربینان در واقع شأن وَلَوی و عرفانی ائمه را منکر میشوند و اگر اقوال عرفانی از ایشان روایت شده باشد، غالبا آن را انکار میکنند. بر همین اساس گاهی بحث میکنند که مثلاً کتاب مصباحالشریعه نمیتواند از امام صادق(ع) باشد، چون احادیث آن صبغه عرفانی دارد، با این که عالم جلیلالقدر شیعه، علی ابن طاووس، میگوید که این کتاب بهترین کتاب جامع و لطیفی است که در راه سلوک به خدا کمک کرده است. این نشان میدهد که ما پیشاپیش تعریفی به زعم خویش از تشیع و شخصیت امام به دست میدهیم، سپس با پیش داوری که از قبول آن تعریف حاصل شده است، میگوییم مصباح الشریعه نمیتواند از امام ششم باشد، برای این که احادیث آن عرفانی است؛ یا میگوییم مجلسی اول نمیتواند با تصوف ارتباطی داشته باشد، برای این که تصوف دور از شأن علمای شیعه است؛ فیض کاشانی و ملاصدرا هم همین طور؛ یا سیدبحرالعلوم نمیتواند صاحب رساله سیر و سلوک باشد، برای این که این رساله عینا همان دستورات سلوکی و تصوّف است. در این قبیل قضاوتها روشن است که ما از قبل تعریفی از تشیّع ارائه دادهایم که در آن این گونه مباحث عرفانی جا نمیگیرد.
البته همانطور که گفتم این به آن معنا نیست که تشیّع بُعد فقهی یا کلامی ندارد، ولی حقیقت تشیع بُعد فقهی و کلامی آن نیست. بُعد معنوی و بُعد وَلَویِ لب لباب تشیع است. به دلیل همین بُعد ولایتی است که سلاسل صوفیه اصرار دارند نسبت خودشان را به ائمه برسانند، در حالی که، به قول مرحوم علامه طباطبایی، در دورهای که حکومت از آن اهلتسنن است و شیعه به عنوان رافضی مطرود است از این انتساب به جز اذیت و آزار(10)چیزی نصیب صوفیه نمیشود.
تمایزی که مورد نظر ماست عمدتا ناظر به عرفان عملی است امّا در عرفان نظری افراد بسیاری از شیعه به ولایت باطنی اعتقاد دارند. تصوف عمدتا ناظر به نوعی سلوک است. خیلی از عرفای شیعه آن نوع عرفان عملی را که متصوفه دارند به هیچ وجه قبول ندارند؛ در حالی که در عرفان نظری به نقاط مشترک زیادی میرسند. عرفای شیعه سعی دارند که متشرع هم باشند، ولی صوفی نمیتواند خیلی متشرع باشد.
اوّلاً تمایز بین عرفان نظری و عملی یک تمایز اعتباری و مجعول است و لااقل در نزد عرفای اهل سلوک اصالتی ندارد. در عرفان اساسا نظر از عمل جدا نیست. هیچ کس نمیتواند حقایق و لطایف عرفانی را بچشد ولی اهل عمل نباشد. میتوان مطالبی را از عرفا نقل و درباره اش بحث کرد، ولی بدون سلوک و عمل به دستورات، کسی اهل نظر و متحقق به آنها نمیشود. عرفای حقّه به شریعت التزام دارند و بلکه مقیّدتر از دیگراناند حتی از این باب، یعنی شدّت پرداختن به عبادات و تقید به احکام، گاه مذمّت شدهاند. ولی توجّه بفرمایید که آنها شریعت بدون طریقت را وافی به مقصود نمیدانند. ظاهر بدون باطن نمیشود. لفظ بدون معنا نیست. و شاید از جهت تأکید بر طریقت به عنوان مکمّل و معنای شریعت چنین تصوّر شده که آنان به شریعت مقیّد نیستند. البته در این جا حساب کسانی که بنا بر عقاید شخصی یا حالات فردی چنین نمیگویند یا چنین رفتار نمیکنند از حساب اصول اولیّه تعالیم تصوّف و سیره مشایخ بزرگ صوفیه جداست. در عین حال از این نکته هم نباید غافل بود که شریعت مآبی و زهد حقیقی نیز با متشرّع نمایی و زهد فروشی تفاوت دارد. حتّی تشرّع اشخاص هم متناسب با احوال آنهاست. چنان که تشرّع موسی از طرفی با تشرّع شبان در مثنوی مولوی متفاوت است و از طرف دیگر از تشرّع عیسی متمایز است.
درست است که خیلی از افراد صوفی شیعه هستند، امّا بحث در این است که چرا خیلی از عرفای شیعه خودشان را عارف میدانند اما نه خودشان و نه ما عنوان صوفی را بر ایشان اطلاق نمیکنیم؟(11)
همانطور که قبلاً عرض کردم تفکیک دو عنوان تصوّف تشیع مربوط به دوره صفویه است وگرنه پیش از آن مشایخ صوفیه مورد احترام علمای رسمی شیعه بودند. شیخ بزرگواری چون احمد غزالی که این قدر مورد شماتت بعضی از اهل ظاهر خصوصا سنی مذهب قرار گرفته است، بزرگانی از شیعه مثل ابنشهر آشوب، صاحب مناقب، عبدالواحد آمدی، جامع کلمات حضرت علی(ع) تحت عنوان غررالحکم و دررالکلم، و سنائی، حکیم شاعر، از شاگردان و پیروان او هستند. یا خواجه نصیر طوسی بنابر مراسلاتش که اخیرا چاپ شده است، حل مشکلات عرفانی خویش را از شیخ صدرالدین قونیوی میجوید و در برابر وی نهایت کوچکی و ارادت و شاگردی اظهار میکند. ارادت علمایی مثل قاضی نوراللّه شوشتری و سید حیدر آملی به مشایخ صوفیه هم که کاملاً مشهور است. اما در دوره صفویه با این که آنان اصلاً صوفی و منتسب به شیخ صفیالدین اردبیلی بودند (و این خود یکی از دلایل یگانگی تصوّف و تشیع است که وقتی صفویه به قدرت رسیدند، شیعه را مذهب رسمی ایران کردند و همه ایرانیان از این جهت مدیون همین طایفه صوفیه اند)، انحرافاتی در میان آنها پیدا شد و ظاهرا این از لوازم قدرت است که اگر حقاللّه و حقالناس رعایت نشود، موجب انحراف میشود و حتی تصوّف را دنیوی (secular) میکند. لذا در این دوره به قرینه تشیع علوی و تشیع صفوی میتوان سخن از تصوّف ولوی یعنی علوی و تصوّف صفوی کرد. این انحراف علاوهبر غلبه نوعی ظاهربینی دینی و نزدیک شدن بعضی از علما به حاکمان (که از جانب علمای عارف مسلکی همچون شیخ بهایی آثار سوء آن ذکر شده است) و سیاستبازی میان آنان و سران قزلباش برای رسیدن به قدرت، موجب آن شد که به تدریج تصوّف را مذموم دانستند. لذا وضعیت دوگانهای پیدا شد به این طریق که از طرفی تصوّف را طرد و از طرفی آن را با عنوان تازه عرفان ترویج کردند. این وضعیت دو گانه در آثار غالب عرفای آن دوره به چشم میخورد. مثلاً ملاصدرا که خود فیلسوفی عارف است، در کتاب کسر اصنام الجاهلیة، متصوّفه رسمی آن روزگار را که به قول او خبری از معرفت و لذّت آن ندارند، طرد میکند، ولی از طرف دیگر در رساله سه اصل که (اصول وصول به جهنم است) ضمن آن که روش مرسوم متکلمان و فقهای ظاهری آن عصر را خلاف دین میداند، در پاسخ به مذمت کنندگان صوفیه، روش تصوّف و صوفیه حقه را در تهذیب نفس تأیید و به آن تشویق میکند و به سبک غزالی در احیای علم حقیقی دین میکوشد تا جایی که در اواخر کتاب(12)
ایمان حقیقی را همان میداند که در عرف صوفیه ولایت گویند. یا فیض کاشانی که به سبب همین بدنام شدن تصوّف، آن را از طرفی رد و از طرفی قبول میکند. و از برآیندِ این ردّ و قبول میتوان دریافت که آنها تصوّف رسمی زمان را که منحرف شده ردّ کردهاند، ولی تصوّف حقیقی را قبول میکنند. فقهای بزرگی چون شیخ بهایی و مجلسی اوّل هم همین وضع را دارند که انتساب آنها به رشته تصوّف محرز است در عین این که آنها تحاشی داشتند که صوفی به معنای مرسوم خوانده شوند. حتّی عالم و فقیه مشهوری چون علامه مجلسی دوم در پاسخ به سؤالات ملاّ خلیل قزوینی در بیان فرق میان طریقه حکما و مجتهدان و صوفیه میگوید آنها که تصوف را به طور کلّی و عمومی رد میکنند از بیبصیرتی ایشان است؛ وی میافزاید: در میان صوفیه، صوفیه حقّه و باطله وجود دارد و کسانی مثل علی ابن طاووس و ابن فهد حلی و شیخ بهایی و پدر خویش مجلسی اوّل و حتّی خودش را از پیروان طریقه حقّه معرفی میکند.
فهم این موضع دوگانه نسبت به تصوّف در دوره صفویّه اهمیت فراوانی دارد و همانطور که عرض کردم به نحوی میتوان سخن از تصوف ولوی و تصوف صفوی به میان آورد. این وضعیت ادامه یافت و تا کنون نیز ادامه دارد. مثلاً وقتی بعد از حدود یک قرن فتور، تصوّف بار دیگر توسط مرحومان معصوم علیشاه و نورعلیشاه اصفهانی در ایران احیا شد، گروهی از فقهای عظام در سلوک عرفانی و تصوّف وارد شدند، در عین این که خود را از تصوّف مذموم یعنی تصوّف صفوی مبرّا میدانستند. کسانی مثل عالم و عارف بزرگوار شیخ عبدالصمد همدانی صاحب بحرالمعارف که در سال 1216 قمری به دست وهابیون به شهادت رسید، به دست مرحوم نورعلیشاه قدم در سلوک الی اللّه نهاد و همو واسطه آشنایی علامه سید بحرالعلوم با مرحوم نور علیشاه شد و سید بحرالعلوم رساله سیر و سلوک را در همین اثنا نوشت. لذا میبینید که این رساله همان دستورهای سلسله نعمت اللهی است که در کتب آنان مشروحا بیان شده است. آن وقت در حالی که مرحومان علامه طباطبایی و سید محمدحسین حسینی طهرانی آن را از آن جناب میدانند، دیگرانی که اهل عرفان نیستند صحّت این انتساب را منکر میشوند؛ چنانکه صحت ارتباط وی را با جناب نور علیشاه انکار میکنند، چون وی از مشایخ صوفیه است و حتی به نقل از مرحوم شیخ محمد جواد انصاری همدانی در کتاب روح مجرد، در ضمن ذکر بعضی از کرامات مشایخ بزرگ صوفیه این دوره، گفته شده است که آنها گرچه مسلک درویشی و(13)
تصوف داشتند و این مسلک خوبی نیست، اما آنها از اولیا بودند؛ یعنی از یک طرف مسلکشان را که تصوف است رد میکند (که همان تصوف به معنای مذموم و مرسوم باشد) و هم میگوید که آنان از اولیای خدا بودند. چگونه اولیای خدا میتوانند در مسلک و طریقه نادرستی باشند؟ بدین قرار ظاهرا عنوان تصوف ناپسند شمرده شده و عنوان عرفان جایگزین آن شده است، در حالی که ملاکْ آرا و تعالیم است نه عنوان.
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست میم و واو و میم و نون تشریف نیست
و گرنه آن مقدار اعمال خلافی را که گاه منتسب به بعضی صوفیه میکنند خود صوفیه حقیقی هم از آنها پرهیز کرده اند؛ چنان که در زمان مرحوم حاج ملاسلطان محمد گنابادی سلطان علیشاه، صاحب تفسیر بیانالسعادة، توماری علیه ایشان امضا کرده بودند مبنی بر این که عقاید خلاف اسلام دارند. ایشان هم پس از دیدن آن طومار گفته بودند صاحب این عقاید هر کسی باشد من هم خودم وی را خارج از اسلام میدانم و زیر این ورقه را امضا میکنم.
در مورد تصوف در حوزه اسلامی خیال میکنم سه عنصر را باید از هم تفکیک کرد: یکی همان جنبه طریقتی یعنی آداب معنوی، آداب باطنی و اذکار خداست که به راحتی در علمای غیرمعروف به صوفی هم یافت میشود، از سیدبن طاووس تا مرحوم ملاحسینقلی همدانی و شاگردان او؛ یکی دیگر آن رویکردهای نظری بحث است که فعلاً خارج از موضوع است و به آن نمیپردازیم. ولی شاید آن نکتهای که اصل قضیه است، که شاید ملاک اصلی صوفی دانستن افراد نیز همین باشد. مسئله اتصال و به اصطلاح ولایت خلف از سلف هست که در نظر اکثر صوفیه حتما باید برقرار باشد. اصل این است که ظاهرا صوفی یعنی کسی که اتصال نظاممند به حلقهها و سلاسل صوفیه داشته باشد.
اثبات این که علمایی چون فیض، شیخ بهایی و مجلسی اول به حلقه ها و سلاسل صوفیه اتصال داشتهاند مشکل است. در ادیان دیگر هم با این آموزه که وصول به درگاه الهی به واسطه نیاز دارد مواجهایم. و گفتهاند که حسن اسلام در این است که انسان را مستقیما با خدا مواجه میکند. اگر
(14)در مسیحیت لزوما اعتراف نزد کشیش و دعا در کلیسا و به طور کلی دستگاه کلیسا واسطه است، در اسلام در هر گوشه و هر وقت و به هر شکل میتوان به طور مستقیم با خدا ارتباط برقرار کرد. برخی گفتهاند که شایسته دین عصر خاتم هم همین است که انسان را به حدی برساند که خودش بتواند مستقیما با خدا در ارتباط باشد.
در این تردیدی نیست که هر دلی را به سوی او در همه حال و در هر زمان و مکان راهی است و به قول مولوی:
اتصالی بیتکیّف بیقیاس هست رب الناس را با جان ناس
و از این جهت فاینما تولّوا فثم وجه اللّه فرمود. امّا این راه، راهبر میخواهد. در این جاست که مسئله وجود راهنما به میان میآید که در همه ادیان ضروری دانسته شده است. ما در مطالعه ادیان میتوانیم از بعضی جنبههای مؤکَّد در یک دین در فهم آن جنبه در دیگر استفاده کنیم. مثلاً داراشکوه میگوید وقتی قرآن را میخواندم رموز اجمالی آن را فهم نمیکردم. وقتی اوپانیشادها را خواندم توانستم رموز اجمالی قرآن را بفهمم و از تفصیل آن در فهم قرآن مجید بهره گرفتم. یکی از محاسنی که رشته مطالعات ادیان دارد ـ البته اگر نگرش ما به ادیان از نوع پوزیتویستی نباشد (که متأسفانه در رشته مطالعات ادیان در دانشگاهها غالبا همین نگرش حاکم است) ـ این است که میتوانیم از لطایف مصرّح برخی ادیان برای فهم برخی دیگر مدد بگیریم.
یکی از چیزهایی که تقریبا در تمام ادیان مهم و ضروری و مورد تأیید است، مسئله وجود مرشد و مربی است. تقریبا ما در هیچ دینی نمیبینیم که بحث مربی طرح نشده باشد. در مسیحیت نیز که نام بردید، در میان کاتولیکها کلیسا واسطه است ـ البته نه به معنای ساختمان آن. اما پروتستانها این واسطه را کنار میگذارند و میگویند هر کس به تن خویش راه به سوی او دارد. در عالم اسلام این نکته در تشیع در ذیل عنوان ولایت و امامت مطرح شده است. در تصوف نیز بحث مربی به صورت جدّی و اصولی طرح میشود و میگویند تا مربی نباشد کسی به جایی نمیرسد. من تعجب میکنم که شما میفرمایید در تشیع واسطه نیست! ما واسطه را مقام امام و ولیّ میدانیم. اهمیّت بحث شفاعت در شیعه ناشی از اهمیت واسطه است. امتیاز شیعه این است که میگوید دائما نور ولایت میتابد و راه همیشه باز است برای این که ولیّ همیشه حضور دارد.(15)
احادیثی از این قبیل که میگوید من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیّة مربوط به همه ادوار است و مختصّ دوره غیبت نیست و همه حکایت از این میکند که ما به ضرورت وجود واسطه قائلیم و میگوییم که اصلاً بدون واسطه راهی نیست؛ امّا صریح این نکته در تصوف است. البته همین حدیث را اهل سنت (مثلاً در کتاب احکام السلطانیه ماوردی) به این صورت تفسیر میکند که کسی که مرد و بیعت امام بر گردنش نبود به مرگ جاهلیت مرده است ولی منظورشان بیعت حکومتی است. داستان موسی و خضر در قرآن که مورد توجّه خاص عرفا است، نیز به همین نکته اشاره دارد. بزرگی چون موسی مأمور میشود در پی خضر برود و به اصطلاح شاگردی خضر بکند. به این ترتیب قبول ولیّ از ارکان تشیّع است. اگر تشیّع را به معنای وَلَوی آن بفهمیم، رکن اصلی آن بحث ولایت است. این که وجود مربی و راهنما لازم است، بدون تردید یکی از اصول تصوف است، و مفهوم سلسله در تصوّف در حقیقت از همینجا ناشی میشود که آنان قائل به سلسله مسلسل مربیان هستند و چون همه به جنبه ولایتی اسلام توجه دارند، به جز سلسله نقشبندیّه، همه خودشان را به ائمه میرسانند. نقشبندیّه هم به دو طریق سلسله نسب معنوی خود را ذکر میکنند: در یک طریق به واسطه ابوبکر خودشان را به پیامبر میرسانند و در طریق دیگر به واسطه امام صادق(ع) به حضرت علی(ع) و سپس به پیامبر میرسند، که البته خودشان قائلاند که طریق دوم درستتر است. نسبت میان مربی سابق و لا حق هم باید چون نسبت حلقه های زنجیر باشد که مسلسل و بلا انقطاع است و گرنه مفهوم سلسله از بین میرود. حجّت معتبر بودن شیخ مرشد، اجازه داشتن وی است یعنی باید اجازه صریح شیخ سابق بر لاحق موجود باشد. این اجازات به اصطلاحِ اهل حدیث باید معنعن باشد و به امام برسد. اگر این سلسله اجازات مخدوش باشد، مثلاً در جایی مقطوع باشد، حجیّت راهنما از بین میرود. از اینرو، قول به این که مثلاً شیخ ابوالحسن خرقانی تربیت شده روحانیتِ بایزید بسطامی بود و این قبیل اقوال که بیشتر نزد نقشبندیه رایج است، با اصول تصوّف منافات دارد. میتوان تشابه و تجانس احوالی یا علاقه یا مقام واحد معنوی میان دو شیخ یافت، ولی کسی به واسطه روحانیت دیگری تربیت نمیشود. در مورد حافظ هم که بعضی میگویند او اویسی بود، یعنی مانند اویس قرن بود که هیچ وقت خدمت حضرت رسول نرسید و مرشد و راهنما نداشت، چنین چیزی در تصوف مردود است؛ یعنی کسی نمیتواند به این معنا اویسی باشد، بلکه حتما باید راهنمای
(16)
ظاهری داشته باشد و این راهنما باید سلسله اجازاتش به امام برسد؛ در طریقه تصوّف انسان حق ندارد ادعای ارشاد بکند و بگوید خودم احساس میکنم که کامل شدهام. البته ممکن است شخص احیانا به کمالاتی برسد، ولی برای مکمّل بودن باید بگوید از چه کسی اجازه دارد. میان داشتن کمالات معنوی و مکمل بودن فرق زیادی است. امّا دشواری اثبات اتّصال کسانی مثل فیض یا شیخبهایی به سلاسل صوفیه به همان جهتی است که عرض کردم که آنان به واسطه احتراز از انتساب به تصوّف مرسوم و ترس از متهم شدن و تکفیر تقیه میکردند و این تقیه از اوصاف تشیع بوده و تا کنون ادامه یافته است. وقتی در دورهای کتب عرفانی در خفا و به تقیه تدریس بشود، یا آنها را به کراهت حمل و نقل کنند، اظهار ارتباط با مشایخ عرفا به طریق اولی مخفیانهتر و با تقیه بیشتری خواهد بود. پس عدم شناخت مشایخ طریقتیِ آنان حاکی از عدم وجود آن مشایخ نیست. و اِلّا تقریبا همه بزرگان عرفا به نحوی ارتباط با سلاسل فقر داشتهاند.
یعنی مکمل باید معتبر باشد تا بتواند مرجعیت عرفانی داشته باشد.
بله برای این که بتواند بگوید که دعوت من، من اللّه است.
البته شاید تعبیر راهبر بهتر از تعبیر راهنما باشد؛ چون آن طور که میگویند، اگر شما همان ذکری را که شیخ گفته است بدون اجازه و سرخود بگویید، نتیجه نمیگیرید. راه معلوم است؛ کسی باید دست فرد را بگیرد و در این راه ببرد. این دیگر مشکلی است که با این بیان شما برطرف نمیشود و اثبات آن خیلی مشکل است.
راهبر همان راهنما است. همان شرایط و اوصافی که شیخ را راهنما میسازد راهبر هم میکند. نفس خود اجازهای که شیخ سابق به لاحق میدهد، قدرت تأثیر و تصرّف در نفس سالک را به همراه دارد. از اینرو مثلاً در مسئله ذکر، بخشی از تأثیر به خود ذکر و بخش اعظم آن به قوه تصرّف کسی که ذکر را داده است برمیگردد؛ یعنی بیش از این که ذاکر بتواند از خود ذکر بهره ببرد، از تصرّفی که در آن دم شیخ هست بهره میگیرد. مسیحا نفس بودن شیخ است که اثر میگذارد. به قول لسان الغیب:
چه خاصیت دهد نقش نگینی چو انگشت سلیمانی نباشد (17)
بسیاری از سلسلههای صوفیه به معروف کرخی میرسد. گفته میشود که او از طرف امام رضا(ع) مأذون بوده است، ولی علیالقاعده صوفی دوازده امامی نباید به امام رضا(ع) و امام صادق(ع) برسد، بلکه باید به نواب اربعه یا به خود امام زمان(ع) برسد، وگرنه اگر کسی از طریق معروف کرخی به امام رضا(ع) برسد پس دیگر جایگاه و نقش امام جواد(ع) و امامان بعدی چه میشود؟
یکی از نسبتهای ناروایی که مخالفان به صوفیه میدهند این است که آنها فرقه هشت امامی اند. اساسا ما در تاریخ هشت امامی نداریم. کجا در کتب ملل و نحل نوشتهاند که فلان شخص هشت امامی بوده است؟ چنین چیزی وجود ندارد.
شیخ معروف کرخی از جانب حضرت رضا(ع) در طریقت و تهذیب نفوس مأذون بود، امّا جانشین حضرت رضا(ع) نبود. نکته مهم این است که شیخ معروف کرخی قبل از حضرت رضا(ع) فوت کرده است. شیخ معروف، شیخ سرّی سقطی را تربیت کرد و شیخ سرّی سقطی، شیخ جنید بغدادی راکه در تصوّف به «شیخ الطایفه» مشهور است، منتها اینها سلسله مربیاناند، نه جانشینان امام؛ یعنی از جانب امام مأمور به هدایت بودند. نکته دیگری که در اینجا باید مجددا عرض کنم، این است که از اصراری که سلاسل صوفیه در انتساب به حضرات ائمه داشتند، با توجه به این که در دوره اقتدار خلفای سنّی مذهب قرار داشتند، هیچ فائدهای عاید آنها نمیشد، ولی معلوم نیست چرا بعضی میخواهند این انتساب را به هر قیمتی رد کنند. در این جا نفس خود اقرار صوفیه به این انتساب که حاکی از تعلّق آنها به مقام ولایت است، مهم است و جایی برای ملاحظات تاریخی باقی نمیگذارد که در آن تشکیک کنیم.
با توجه به این که صوفیه تأکید دارند که سلسله مشایخ آنان به ائمه برسد، چرا همه ایشان در شریعت از ائمه پیروی نمیکنند؟
التزام به شریعت از ارکان سلوک الی اللّه است. اگر شیخ صوفی بگوید که بدون شریعت این راه ممکن است، آن تصوف اصلاً کاذب است، یعنی در دعوی آن اشکال وجود دارد؛ برای این که یکی از از جنبه های اصلی اسلام را که شریعت است، فراموش کرده است. اما
(18)فقه و احکام فی نفسه از موضوع طریقت خارج است؛ یعنی هیچ کدام از این بزرگان ادعای اجتهاد نمیکردند و نمیگفتند که بیایید احکام فقهی را از ما بیاموزید. آنها مأمور به طریقت بودند و در حوزه مأموریت خود دعوت میکردند. مسائل فقهی جزء مسائل اصلی طریقت نیست، در عین این که مشایخ و بزرگان صوفیه به شریعت ملتزم اند.
ما چند نوع شریعت داریم، یعنی مذاهب فقهی مختلفی داریم. ما وقتی مرجعیت امام را در طریقت و حقیقت پذیرفتیم، چگونه میتوانیم مرجعیت او را در شریعت انکار کنیم؟
مرجعیت آن بزرگواران مورد انکار نیست، ولی حوزه عمل صوفیه خارج از حوزه فقه است. عرض کردم که اگر حقیقت تشیع را به معنای قبول ولایت بگیریم نه قبول مذاهب شیعی بعینه، شیعه کسی است که قائل به ولایت علی(ع) باشد. در این صورت اینها شیعهاند، اما در احکام فقهی ممکن است مثلاً بنا بر تقیه در احکام به نحو دیگری رفتار کنند که به مذهب شافعی نزدیکتر باشد یا این که لااقل در مورد خودشان به اجتهاد رفتار کنند. پسنمیتوان در طریقتو تصوّف کسی مثل مولوی را شافعی یا حنفی خواند؛ چون مقسم شافعی یا حنفی بودن فقه است نه تصوّف
:: برچسبها: