سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
   
بازشناسی سلوک فردی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب (قسمت سوم)

این شاعران درجه اول، چه کسانی بودند؟

دانش بزرگ‌نیا، مؤید ثابتی، دوستان نزدیک به سن و سال ایشان یا قدری بزرگ‌تر مثل مرحوم قدسی، مرحوم کمال و صاحبکار ‌و آقای قهرمان و آقای باقرزاده. آقا هنوز هم با کسانی از آن جمع که زنده هستند، در ارتباطند. به هرحال ایشان در انجمن‌های ادبی خراسان شرکت می‌کردند و به نقد شعر که در این انجمن‌ها رایج بوده، گوش می‌دادند. سابقه، علاقه و استعداد شاعری بالایی که در خود ایشان است، سبب شد که یکی از ابواب گفت‌وگو بین ما هم همین موضوع شعر باشد. ایشان شعر را یکی از انواع هنر و هنر را مایه ماندگاری حقیقت می‌دانند. در نظر ایشان هنر ابزاری است که حقیقت را به فرهنگ تبدیل و آن را تثبیت می‌کند و سپس به جریان می‌اندازد و در سطح جامعه گسترش می‌دهد. ایشان به شعر و شاعری اهمیت می‌دهند و با توجه به آگاهی‌ای که از اشعار شعرای معاصر اعم از کهن‌پردازان و نوسرایان دارند و نقش اجتماعی و سیاسی شعر را در دوران مبارزات تجربه کرده‌‌اند، همواره پشتیبان شعر خوب بوده‌اند. می‌دانید که هرساله یکی از جلسات ثابت ایشان، جلسه با شاعران، به ویژه شعرای جوان در شب تولد حضرت امام حسن مجتبی(ع) در ماه مبارک رمضان است. ایشان در آغاز جلسه به شاعران افطاری می‌دهند و در محضر ایشان جلسه شعرخوانی برگزار می‌شود و پس از آن از تلویزیون هم پخش می‌شود.

همان طور که عرض کردم اول بار که برای ایشان شعر خواندم، حدود دو سه ماه بعد از شهادت برادرم مجید بود. در آن زمان سال‌ها بود که شعر نگفته بودم. با این شهادت اتفاقی در روح من افتاد که من این حال را در قالب مثالی برای ایشان بیان کردم و گفتم: «آقا!‌ شنیده‌اید که بعضی جاها که زلزله می‌آید، در اثر تکان‌های شدیدی که زمین می‌خورد، چشمه‌های جدیدی باز می‌شوند که قبلا نبوده؟ در من چشمه شعری جوشیدن گرفته. البته سابق چیز‌هایی می‌گفتم، ولی با شهادت مجید حس می‌کنم چنین اتفاقی در من افتاده و غزلی گفته‌ام. » آن غزل را برای ایشان خواندم و همان غزل باعث شد که ایشان مرا به شعر گفتن تشویق کنند. به نظرم ?? بیت بود. یکی از ابیات این مرثیه و سوگ سروده که یکی دو بیت آن را قبلاً خواندم، این است: «لطیف و ساده و شورآفرین، ولی زیبا/ ترانه‌ای به لب روزگار بودی تو». ایشان نسخه‌ای از آن شعر را از من گرفتند. نوبت بعد که خدمتشان رفتم، گفتند: «فلانی! من اسم این شعر تو را پیدا کرده‌ام و از خود شعر هم در آورده‌ام. اسم این شعر را بگذار «ترانه‌ای به لب روزگار». این مناسب‌ترین عنوان برای این شعر است. از آن به بعد هر دو سه ماه یک بار که خدمت ایشان می‌رفتم، اگر شعری گفته بودم، برای ایشان می‌خواندم. یکی دو بار فرمودند: «آدم‌ها وقتی سنشان بالا می‌رود، معمولا دیگر قریحه‌شان شکوفا نمی‌شود، ولی تو و فلانی (یک نفر دیگر را هم اسم بردند) در این سن و سال (??، ?? سالگی) خوب شعر می‌گویید».

بعد از رهبری ایشان که به ابعاد تازه‌تری از قدرت روحی و معنوی و مهارت سیاسی و تشخیص درست ایشان پی بردم و طبعاً عشق و علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شد، به ذهنم رسید که شعری برای ایشان بگویم. قبلاً برای بعضی از بستگان خودم شعر گفته بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا برای ایشان که اینقدر دوستشان دارم شعر نگویم؟ به هیچ‌وجه هم نیت تبلیغات و سر وصدا کردن و این چیزها را نداشتم. کسی از امثال بنده که دانشگاهی هستیم و دستی به قلم داریم و سر و کارمان با تیپ جوان و دانشجواست، انتظار ندارد برای مقامات سیاسی شعر ستایش‌آمیز بگوییم. اگر نگوییم کسی تعجب نمی‌کند، ولی اگر بگوییم تعجب می‌کنند.

من می‌دانستم که ممکن است روشنفکران این کار را حمل بر مداهنه و تملق کنند ولی اعتقاد قلبی و باورم را در شعر گفتم. شعری گفتم که حکایت از عشق و علاقه من می‌کرد. وظیفه خود می‌دانستم که ایشان را تأیید کنم. هر کسی به وجهی باید انجام وظیفه می‌کند، من هم این به ذهنم رسید. غزلی گفتم و در دیداری که برای کاری با ایشان داشتم، در پایان جلسه گفتم: «آقا! من یک غزل برای شخص شما گفته‌ام. قبل از اینکه آن را برای شما بخوانم، شرطی دارم. می‌دانم خوشتان نمی‌آید که از شما تعریف کنند و خصوصاً برایتان شعر بگویند، ولی می‌خواهم خواهش کنم حساب جنبه‌های اخلاقی، روحی و معنوی خودتان را از حساب معیارهای ادبی و شعری جدا کنید. اگر شعرم خوب بود، خدا وکیلی به خاطر روحیه معنوی و رعایت جنبه‌های اخلاقی که در شما هست، توی سر شعر نزنید. » حتی یادم هست که دقیقاً تعبیر «خداوکیلی» را به کار بردم. ایشان قدری تعجب کردند که من برایشان شعر گفته بودم و خندیدند و گفتند: «باشد!» شعر را خواندم و ایشان گفتند: «نه، انصافاً شعر، شعر خوبی است، ولی عیبش فقط این است که برای من گفته‌اید».

بالاخره نقد خود را کردند. . .

بله، همان‌طور که خواهش کردم حساب شعرم را از اینکه در باره ایشان گفته بودم، جدا کردند. بعد که ایشان شعر را تأیید کردند، گفتم: «هر شاعری به ازای شعری که می‌گوید صله‌ای می‌خواهد. من هم صله می‌خواهم. » گفتند: «چه می‌خواهید؟» گفتم:‌ «یکی از عباهای خودتان را» بعد از یکی دو هفته، آقای محمدی گلپایگانی زنگ زدند: «ظاهراً عبایی از آقا خواسته بودید. قد شما چقدر است؟ می‌خواهیم سفارش بدهیم برایتان بدوزند».

این جریان به سال ???? برمی‌گردد و ربطی به وصلت و خویشاوندی ما ندارد. اصلاً آن موقع چنین بحثی درمیان نبود. من این شعر را تا سال گذشته در جایی چاپ نکرده بودم و فقط بعضی از خواص و دوستان نزدیک آن را شفاهاً از من شنیده بودند. دنبال این هم نبودم که آن را چاپ کنم. طی آن سال‌ها هیچ وقت آقا راجع به این شعر با من صحبت نکرده بودند. یک بار خودم مطرح کردم و ایشان فرمودند: «من بسیار حساسم که مبادا در باره من اغراق شود و شخص‌پرستی و این نوع عیوب در جامعه ما رواج پیدا کند. یک بار دیدم از تلویزیون راجع به من شعری پخش می‌شود، به‌قدری ناراحت شدم که قبل از آنکه شعر تمام شود، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و بعد به مسئولان صدا و سیما پیغام دادم این چه کاری بود کردید؟ دیگر این شعر را پخش نکنید».

ایشان تا این حد در این زمینه، حساس هستند. من هم چون شعر را برای دلم و به خاطر ایشان گفته بودم، احساس نیاز نمی‌کردم که در جایی چاپ شود، اما حدود ?/? سال پیش که یک بار از روزنامه جام جم نزد من آمدند که ما داریم به مناسبت بیستمین سال رهبری آیت‌الله خامنه‌ای، ویژه‌نامه‌ای را در مورد ایشان تهیه می‌کنیم و می‌خواهیم در مورد جنبه فرهنگی شخصیت ایشان با شما مصاحبه کنیم. طبعا بخشی از این گفت‌وگو به مباحث ادبی کشیده شد. من در آنجا مناسب دیدم که این شعــر در آن ویژه نامه چاپ شود، چون دیگر نه تنها دلیلی برای نگفتن آن نمی‌دیدم، بلکه با توجه به هجمه‌ها و بی‌انصافی‌‌هایی که نسبت به ایشان می‌شد و به‌خصوص کینه‌ها و عداوت‌‌هایی که عده‌ای ابراز می‌کردند، این شعر را خواندم و چاپ شد و بعد به سایت‌ها رسید. حالا هم می‌بینم تک و توک بعضی از نیروهای انقلاب و علاقه‌مندان به شعر و ادب و علاقه‌مندان به آقا، نسخه‌ای از این شعر را دارند و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌خوانند.

حالا شما آن را برای ما بخوانید.

چشم. شعر این است:‌ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه/ آفتاب صورتت خورشید فردای همه/‌ای دل دریایی‌ات کشتی‌نشینان را امید/‌ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه/ خنده‌های گاه‌گاهت خنده خورشید صبح/ شعله لرزان آهت شمع شب‌های همه/‌ای پیام دلنشینت بارش باران نور/ وی کلام آتشینت آتش نای همه/ قامتت نخل بلند گلشن آزادگی/ سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه/ گر کسی از من نشانی از تو جوید گویمش/ خانه‌ای در کوچه‌باغ دل، پذیرای همه/ لاله‌زار عمر یک دم بی‌گل رویت مباد/‌ای گل رویت بهار عالم آرای همه

در این شعر همان‌طور که ملاحظه می‌کنید، اسمی از ایشان برده نشده است، ولی خطاب به ایشان و در وصف ایشان است.

در این بخش از گفت و شنود مایلیم خاطرات شما را از زاویه ارتباط خویشاوندی‌ای که با رهبر معظم انقلاب پیدا کردید – با محور ساده‌زیستی ایشان – بشنویم.

در باب ساده‌زیستی مقام معظم رهبری کمتر صحبت شده است، علتش هم این است که یکی از لوازم ساده‌زیستی، پنهان کردن آن است. اگر کسی دائما ساده‌زیستی خود را به رخ دیگران بکشد، معلوم می‌شود که ساده‌زیست نیست و تنها کسانی که به طور طبیعی از ساده‌زیستی کسی اطلاع داشته باشند، می‌توانند در باره آن صحبت کنند.

ما در باب شیوه زندگی و کردار آقای خامنه‌ای از قبل از انقلاب شنیده بودیم که آزاده هستند و در قید تعلقات دنیوی نیستند. بعد از انقلاب، هرچه بیشتر با ایشان آشنا شدیم، این حقیقت را در ایشان بیشتر دیدیم. بنده از آن جهت که با خانواده ایشان پیوند سببی دارم، شاید اطلاعاتم قدری بیشتر از بقیه باشد، ولی البته کامل نیست، چون نه من خیلی دنبال مطلع شدن از جزئیات بوده‌ام، نه داماد من که فرزند ایشان است درباره این مسائل صحبتی می‌کند.

خاطره‌ای از سال‌های قبل از انقلاب نقل کنم که خود ایشان در زمان ریاست جمهوری‌شان برای من تعریف می‌کردند. ایشان می‌گفتند من و آقای‌هاشمی مدتی تحت تعقیب ساواک و در خانه‌ای در خیابان گوته مخفی بودیم. ‌پولی نداشتیم و زندگی خیلی بر ما سخت می‌گذشت. سر کوچه ما یک مغازه بقالی بود که مایحتاج خود را از او می‌خریدیم و به قدری به او بدهکار شده بودیم که خجالت می‌کشیدیم برویم و از او تقاضای نسیه کنیم. وضع مالی آقای‌هاشمی قدری از من بهتر بود. از ایشان پرسیدم: «حالا آن بقال کجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. یک بار آمد و او را دیدیم و حال و احوال کردیم».

منظور این است که ایشان قبل از انقلاب این ‌طور زندگی می‌کردند؛ بعد از انقلاب هم روحیه‌شان عوض نشد. در سال ?? در اوایل ریاست جمهوری‌شان، یک شب در خدمتشان بودم و صحبت می‌کردیم. صحبت طولانی شد و ایشان گفتند شام پیش ما بمان! من تصور ‌کردم مثل بقیه جاها، ایشان زنگی می‌زنند و میزی در خور رئیس جمهور چیده می‌شود، ولی دیدم ایشان به منزلشان زنگ زدند و پرسیدند: «خانم! فلانی امشب مهمان ماست. شام چه داریم؟» من نشنیدم خانم چه جواب دادند، ولی حرف ایشان را شنیدم که گفتند: «عیبی ندارد، هرچه هست، بگذارید توی سینی و بفرستید. اگر هم کم است، یک مقدار نان و پنیر هم کنارش بگذارید. » شاید خانمشان فکر می‌کردند این خلاف احترام مهمان است، ولی ایشان گفتند: «طوری نیست، نگران نباشید. » تلفن که قطع شد و گوشی را زمین گذاشتند، گفتند: «شام به‌اندازه یک نفر بیشتر نداشتیم و خانم نگران بودند. گفتم اشکالی ندارد. » بعد از ?? دقیقه یک سینی آوردند که در آن غذایی معمولی به‌اندازه یک نفر بود و کنار آن نان و پنیر و مختصری مخلفات دیگر گذاشته بودند. این وضعیت ذره‌ای برای ایشان مشکل و مهم نبود و خیلی طبیعی و راحت برخورد کردند. من در دلم خدا را شکر می‌کردم و الان هم شکر می‌کنم که یک کسی به این شکل به دنیا نگاه و این‌ طور زندگی می‌کند.

از خاطرات مربوط به دوران خویشاوندی خودتان با ایشان بفرمایید.

ادامه دارد...




:: برچسب‌ها:
ن : مهدوی
ت : پنج شنبه 89/6/4
 
 
 
محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در ١۵ شعبان سال ٢۵۵ هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.